مانیمانی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

مانی عشق مامان

کودک وخدای بزرگ

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:   “ می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟   ” خداوند پاسخ داد: “ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد : “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی...
29 ارديبهشت 1390

قلب من

وقتی به این فکر میکنم که 4 روز دیگه یکسال و نیمه میشی از یه طرف قند تو دلم آب میشه و خوشحالم که تو این مدت مادر بودن  و تجربه کردم  با همه شیرینی هاش و سختی هاش و با خنده های تو که باهشون خندیدم و گریه ها و درد هات که باهاشون سوختم ...   فقط یه مادر میتونه بفهمه که یکسال و نیم مادر بودن با وجود همه تلخی های ناخواسته چقدر میتونه شیرین باشه .  شهد زندگی من .. مانی خوشکلم , از تو ممنونم که منو مادر کردی ! عزیزتر از جانم اگه بدونی که چقدر دوست دارم ... شاید نشه حساب کرد دوست داشتنم نسبت به تو بی شماره ... تو واقعا برام پسر خوبی هستی ... وقتی با گفتن مه مه صدام میکنی سرتاسر وجودم پر میشه از عشق ...
29 ارديبهشت 1390

مانی تو یه هفتگی

مانی جونم بابا همیشه اینجوری باهات شوخی میکنه (ولی یکم شوخی هاش دردناکه ) ولی یادت باشه که خیلی عاشقته ...
14 ارديبهشت 1390

خاطره ای به یاد ماندنی

تو بلوری،گل نازی،گل ناز،خنده کن کودک من،بنشین،مثل پروانه ی شاد،بر گل دامن من،کودکم،از تو جانم به تن است،جایت آغوش من است . با تمام وجود مينويسم براي كودكى كه در تاريخ 20/4/2009 بود كه فهميديم اومده تو دل مامان و ما از همون موقع خوشبخت و خوشحالتر شديم  و تنها آرزویمان روزی دیدن روی ماه او بود وخداوند مهربان آن را براورده نمود و ما بالاخره پسرک زیبا و دوستداشتنیمان را در تاريخ 20/11/2011 دیديم . خوشكلكم برای تو خواهم نوشت تو که تمام شیرینی و شادی من در زندگیم شده اى . مانى جانم مینویسم با عشق برایت تا روزی که خودت بتوانی این نوشته ها را تکمیل کنی و مجموعه ای شود به نام داستان زندگیت و نظر نهایی را درمورد این متون بدهی. من نامش را گ...
13 ارديبهشت 1390

خاطرات گل پسری

چون لبای نازت کوچیک بودن خوب نمیتونستی از سینه هام شیر بخوری و من هر دو شیر رو بهت میدادم تا سیر سیر بشی . از بس باباییت بهم چیزای مقوی و بزور میداد تا 18 روز بعد از تولدت هنوز هم شیر اغوز مونده بود پر چرب و مقوی ... برای همین با اینکه هشت ماهه به دنیا اومدی و کوچیک بودی خیلی زود وزن گرفتی ، خدا رو هزار مرتبه شكر. پسر كوچولوی ما روز نهم نافش افتاد و دو ماه و نيمه بودى كه مرد شدى يعنى واضح تر بگم ختنه كردى . من و تو و مامانيم و پسر خاله من با هم رفتيم ، من حتى جرات نكردم از ماشين بيام پايين ، بابايی باهات اومد ولی وقتى خواستن عملو انجام بدن ، اونم اومد بيرون و خيلى ناراحت بود ، چون تحمل نداشت گريه هاى دردناك تورو بشنوه ، ...
13 ارديبهشت 1390

تنها مهربونم

می بوسمش.... می خندد گریه می کند ....... قلبم تکه تکه می شود می خندد ..... زندگی جاری می شود به چشمانش خیره می شوم ... دریای دلم پر از ماهی محبتش می شود عاشقانه می بوسمش .....شیرین می خندد احساسات مادری همان است که به من توان گذشت و فداکاری و نوع دوستی را می دهد احساسات مادری مرا از غم و غصه و تنهایی نجات می بخشد احساسات مادری به من کمک می کند تا مرضهای روحیم درمان شود و زخمهای کهنه ام مرهم یابد احساسات مادری به من کمک می کند تا فکر و ذهنم را از فکر و  خیال های بیهوده و پلید پاک کنم احساسات مادری زندگی را برایم شیرین وآرامش بخش کرده است و من این احساسات را م...
13 ارديبهشت 1390
1